مخلص دعايش مستجاب شود
((سعيد بن مسيب)) گويد: سالي قحطي شد و مردم به طلب باران شدند.
من نظر افكندم و ديدم غلامي سياه بالاي تپه اي بر آمد و از مردم جدا شد به دنبالش رفتم و ديدم لبهاي خود را حركت مي دهد، و هنوز دعاي او تمام نشده بود كه ابري از آسمان ظاهر شد.
غلام سياه چون نظرش بر آن ابر افتاد، حمد خدا را كرد و از آنجا حركت نمود و باران ما را فرو گرفت به حدي كه گمان كرديم ما را از بين خواهد برد.
((من به دنبال آن غلام شدم، ديدم خانه امام سجاد عليه السلام رفت. خدمت امام رسيدم و عرض كردم: در خانه شما غلام سياهي است، منت بگذاريد اي مولاي من و به من بفروشيد.))
فرمود: اي سعيد چرا به تو نبخشم ؛ پس امر فرمود: بزرگ غلامان خود را كه هر غلامي كه در خانه است به من عرضه كند پس ايشان را جمع كرد، ولي آن غلام را در بين ايشان نديدم.
گفتم: آن را كه من مي خواهم در بين ايشان نيست فرمود: ديگر باقي نمانده مگر فلان غلام، پس امر فرمود: او را حاضر نمودند. چون حاضر شد ديدم او همان مقصود من است گفتم: مطلوب من همين است.
امام فرمود: اي غلام، سعيد مالك توست همراهش برو. غلام رو به من كرد و گفت: چه چيزي ترا سبب شد، كه مرا از مولايم جدا ساختي ؟
گفتم: به سبب آن چيزي كه از استجابت دعاي باران تو ديدم. غلام اين را شنيد دست ابتهال به درگاه حق بلند كرد و رو به آسمان نمود و گفت:
اي پروردگار من، رازي بود مابين تو و من، الان كه آن را فاش كردي پس مرا بميران و به سوي خود ببر.
پس امام عليه السلام و آن كساني كه حضار بودند از حال غلام گريستند و من با حال گريان بيرون آمدم چون به منزل خويش رفتم رسول اما آمد و گفت اگر مي خواهي به جنازه صاحبت حاضر شوي بيا..!!
با آن پيام آور برگشتم و ديدم آن غلام وفات كرد.
يكصد موضوع 500 داستان
سيد على اكبر صداقت