حقیقتِ بخشندگی
پیرمرد ماهیگیر چشمش به گوهر گرانبهایی افتاد که در آب برق می زد! آن را برداشت و در کیسه خود گذاشت. در راه بازگشت به مسافری رسید و با هم همسفر شدند.
هنگام ظهر زیر سایه درختی برای صرف غذا ایستادند. پیر مرد سفره ای از کیسه خود بیرون آورد تا با هم غذایی خورند. مرد آن گوهر را دید و از پیر مرد خواست تا آن را به او دهد! او بدون درنگ گوهر را به مرد داد!
مرد با خود اندیشید که ثروتمند شده و بقیه عمر را خوشبخت خواهد بود. از پیر مرد تشکر و خداحافظی کرد و به سرعت روانه شهر شد.
بعد از چند روز پیر مرد وارد بازار شهر شد. در گوشه ای از بازار همسفرش را دید. مرد به سرعت به سوی پیرمرد آمد و گفت این گوهر را از من بگیر! پیر مرد گفت آیا این گوهر ارزشی ندارد؟!
مرد گفت: این گوهر بسیار با ارزش است اما من چیز گرانبهاتری از تو می خواهم!
حقیقتِ بخشندگی!
این گوهر را از من بگیر و در عوض بگو چگونه می توانم مانند تو بدون تامل از این گوهر چشم بپوشم!